قار قار

شعر و نقد ادبی

قار قار

شعر و نقد ادبی

حرف از شعر در گوشی نمی شود !

در هنر امر خصوصی موجبیتی ندارد ( من این طور گمان می کنم ) . پس چه جای رنجش اگر که یکی چون من بیاید و حرفش با یک شخص ( مثلن علی سطوتی ) را در وبلاگ های دیگر بگذارد. این دامن زدن به یک دعوای ادبی ست دیگر. می توانستم به توصیه ی برخی دیگر از دوستانم ، اصلن جوابی به کسی که در پی انکارم برآمده ، ندهم و به این ترفند، نادیده بگیرمش و حتا کوچکش بشمارم. این نکردم چون علی سطوتی با استعداد و تیز هوش و ادبیاتچی ست به گمانم. و همین سبب می شود که از او برای این چیزی که نوشته ( که نقد نیست ) برنجم.

 

 

چرا ؟ راستی چرا باید یکی مثل او ، فلاح یا عبدالرضایی را اپورتونیست بنامد و نوشته های مرا متصف به " شوونیسم زبانی" کند ؟ و چرا از حضور و کوشش من در فضای اینترنتی ( که وقت و توان کمی هم نمی برد ) به گونه ای سخن می گوید که انگار دارم نان برای معیشتم در روزنامه ها صید می کنم؟ شغلی که خیلی را شکار خودش کرده(روزنامه ها را می گویم ).

 

 

اگر مهرداد فلاح مثل یک بچه به این جا و آن جا سرک می کشد و مثل خیلی از آدم بزرگ ها کلاس نمی گذارد و دنبال نخبه گرایی نیست نظیر خیلی ، این کجایش عیب است ؟اگر من در نوشته هایم عشوه های زبانی می آیم و ژورنال نویسی نمی کنم شبیه خیلی ، چه کم از کسی می شود ؟ شاید چون مدام به این کانون و به آن مجلس نمی روم که به نام شعر دارند دمار از شعر در می آورند ، گناه کارم و مستحق دریافت لقب " بلاگر" از عالی جناب سطوتی ؟

 

 

اگر که فلاح به خواست بیرون و درونی که زندگی اش را می سازد ،دارد در متن های امروزش مرز شعر را می گستراند و در خیال (گیرم باطل خودش ) امر خیالی را قیافه ای دیگر می بخشد و مثل خیلی دم سطر های آشنا  را نمی گیرد تا باز سر از جایی در آورد که در آن جلایی نیست ، این چه کم از کسان می کند؟ این نکنند آنان اگر که کردنی نیست! نکند از این می هراسیم که تازه رونق کهنه می گیرد؟

 

 

و دیگر این که چرا یکی همچو سطوتی ، از حربه ای کهنه مدد می گیرد برای ترساندن کسی که از خوشامدنش می گوید؟ با این حساب ، هر کی از شعر فلاح خوش بگوید ،

کس می گوید دیگر! بدی که تو می گویی نقل و نبات است و آن یکی حنظل؟!

 

 

گفته ام و بار دگر می گویم :

شعر فارسی ( نه شبه شعر ) ناشر ندارد . مجله ندارد . روزنامه ندارد ... عوضش دارد محیط زیستش را با دست من و تو توی همین فضا می سازد ( اگر که همین را هم نگیرند از ما ). دوستان شاعر ! جیب این ناشران نامدار را با اسکناس های خون آلودتان رنگین نکنید خواهشن! با حضور خود به این جلسات کذایی شعر ، نور و نوا ندهید  لطفن!

...................................................................................................

 فدروس ساروی

 فلاح عزیز
مدتی نبودم و از بسیاری بحثها به دورم اما مقاله پست قبلی ات را خواندم و با محتوای آن کاملن موافقم ... دهه ی هفتادی ها بد اوضاعی دارند !
ه هم آنها را زیر ساطور گذاشته اند که چشم و گوش بسته ی تئوری ها بوده اند و یکی مثل من آنها را محکوم می کند به اینکه پشتوانه ی تئوریک برای کارهایشان ارائه نکردند و از روی دل سرودند ... حالا این وسط آنها چه باید بکنند خدا می داند ... اشکال گرفتن از شعر امروز که جهانی !!!!! نشده که اصلن موضوعیتی ندارد ! دلایل خوبی آورده بودی که بازهم می توان به آنها افزود ... مثلن به همین نگاه کنیم که خود ما تا یک شاعری به نزدیکی سطح ملی شدن می رسد چطور او را تخریب و ترور شخصیتی و ... می کنیم که کله پا بشود !!! حالا ایشان چطور برود و بین المللی بشود را من که نمی دانم !!! دیدی که دو سه تا از بچه های شعر را که از اروپا برایشان دعوت نامه آمد که بروند و کارهایشان را ارائه بدهند چه حرفها و حدیثها که پشت سرشان درنیاوردند و آنها را تا سطح فحشا و ... محکوم کردند و زیر سوال بردند ... یادت که هست ؟ نبوده ؟ بعد هم اصلن من فضیلتی در این جهانی شدن نمی بینم ! و بعد هم هنوز برای قضاوت زود است ! ‌آنکه غربال در دست دارد از پی کاروان می آید به قول نیما !! یکی از بچه های ایرانی در یک کالج در آمریکا نشسته بود و معلم که درس می داد این از سر بی حوصلگی چهار خط شعر به انگلیسی پر از اشکال دستوری واسه دل خودش نوشت ... معلم آمد بالای سرش و شعر را از او گرفت طفلک فکر کرده بود که سر و کارش با کرم الکاتبین است ! اما شعرش را در نشریه ی ماهانه ی کالج چاپ کردند روی برد کالج نصب کردند و برایش یک نامه دادند که اگر شعرهایش به تعدادی رسیده که می خواهد چاپ کند بیاید نامه بدهد که به او وام بدهند ... نه اینکه توی شعرش خبری باشد نه !! با همه این کار را می کنند ... حالا به این شکل حمایت فکر کن و بدبختی شاعران ما برای چاپ کارهایشان ... از عشوه و غمزه ی اصجاب سایتها تا نظارت ارشاد و هزینه ی چاپ و ... نود درصد شعرهای این سرزمین که شعر هستند زیر خط سانسور از گنجه ی شاعر آنورتر نرفته اند که بخواهند جهانی بشوند !!! به قول معروف مرغ پخته خنده اش می گیرد از شنیدن بعضی حرفها ... ایرانی جماعت دنبال مدینه ی فاضله هستیم!‌یعنی چه ؟ یعنی مهرداد فلاح را فقط وقتی می پذیریم که چون ائمه ی اطهار از هر نقصی بری باشد ! خب آخه مهرداد فلاح هم انسان است !‌او هم مشکلات دارد او هم نواقص دارد !‌من که امروز قلم به دست گرفته ام و برای کوبیدن او از او اشکالات شخصیتی می گیرم که شعر او را زیر سوال ببرم خودم دیگر از هر اشکال و ایرادی خالی شده ام ؟ شاعران بزرگ جهانی شده ! را اگر برویم زندگی نامه هایشان را بخوانیم و تحقیق کنیم از هر اشکالی به دور بوده اند ؟ آیا این دوستان از نقدهایی که بر ضد آثار لورکا در غرب منتشر شده و می شود خبر دارند ؟؟؟؟ فرق این است که آنها اشکالات را تحلیل می کنند اما نقاط قوت را بزرگ می کنند تا یکی از هموطنانشان را به قله برسانند و از قبل او به خود ببالند اما ما نقاط قوت را یا ندیده می گیریم و یا به یک احسن!!! اکتفا می کنیم ولی نقاط ضعف را آنقدر بزرگ می کنیم که حالا اگر شاعری هم رفت و جهانی شد مثل سینماگران مان به آنها لقب جشنواره ای !! و ... بدهیم و ... در داخل بتوانیم کماکان تحقیرشان کنیم ... این ها همه حرف است مهرداد ... واقعیت یک چیز است ! ما چشم دیدن همدیگر را نداریم و برای یکدیگر یک تهدید محسوب می شویم ... از ماست که بر ماست ...

 

 

علی سطوتی 

۱-مهرداد فلاح مایل است تا آن چه را که طی یکی دو روز اخیر در بخش کامنت های یکی از بلاگ هایش به وجود آمده دعوای ادبی بنامد. بدیهی است یک همچو عنوانی لوازم خودش را می طلبد و اگر نه در خیابان که دست کم باید در جایی خارج از این فضای مجازی و در یک نشست دو طرفه به وقوع بپیوندد. (به وقوع پیوستن به مثابه امری که دقیقا جلو می آید و در بافت موجود رخنه ایجاد می کند.) به شخصه مایلم تا آن را همچون یک مسئله سازی – با همان شیطنت هایی که ممکن است تعبیری از این دست در پی آورد- ببینم و جلو ببرم. باری... فراتر از کارهای اخیر فلاح ، بلاگ نویسی اوست که برای من مسئله می سازد. درباره ی کارهایش کمتر حساسیتی به خرج داده ام. گرچه کوشیدم تا طی کامنت های بعدی که در mehrdadfallah.blogfa.comمی گذارم به آن بپردازم اما حقیقت آن که بیشتر با شبکه ای درگیر بودم که این کارها در دل آن مستقر می شد. اتفاقا فلاح نیز  در کامنت های الحاقی و در همین یاداشت "حرف از شعر در گوشی نمی شود ! " هم خواسته یا ناخواسته سمت و سویی به این گفت و گوهای غیر همسطح داده که من از او طلب می کردم.  نکرد تا به دفاع از کارهایش برخیزد و هل من مبارز بطلبد یعنی همان اتفاقی که در هرمافرودیت  و در مجله ی شعر مرتبا شاهد آنیم. گرچه با تجاهل العارف و آن تواضع دروغین هم که می گوید "شما شعر  بنویسید، شعر جوان می ماند" میانه ی خوشی ندارم اما در عین حال همین که این دعوای ادبی- به تعبیر فلاح-  مسیر خودش را پیدا کرده و بحث هایی بر سر چند و چون مناسبات پیرامتنی را برانگیخته مایه ی خوشحالی است؛ یعنی همان موضوعاتی که این علی سطوتی قلعه – گمانم تاکید روی این از مازیار عارفانی باشد- یک سال و نیمی می شود که روی آن وقت می گذراند.  مسئله دقیقا همین است و از روی تاکید و برای نمونه باید گفت: حتا اگر واقعا ترم ترمینولوژیکی نظیر شعر پیشرو حیثیت تحیلی داشته باشد و بشود مثلا مجله ی شعر را پایگاه اینترنتی آن دانست – مسئله ای که سروقتش بررسی خواهد شد-  نمی توان فضایی را که در ان مستقر می شود نادیده گرفت. در ادامه، واکنش هایی که این گونه مباحث برمی انگیزد، نه در مقابل که دقیقا در دل آن قرار می گیرد و نه  نیازمند پاسخ گویی و شاخ و شانه کشیدن متقابل که بیشتر مستلزم بررسی است.  تک تک این کامنت ها را باید وارسید تا بتوان قفل آن مناسباتی را که این روزها پیرامون شعر فارسی به چشم می آید شکست و رازشان را نه مچ گیرانه همچون اتفاقی که در بعضی از کامنت ها دیده می شود، بل دقیقا از یک نقطه نظر انتقادی بر ملا کرد. با این همه و علی رغم میل من ، دعوا بالا گرفته است. باشد، حرفی نیست. بنا به همان قولی که در نخستین کامنت خود داده ام پروژه مطالعاتی شعر دهه ی هفتاد را در همین جا و به صورت میدانی- گیرم میدانش مغناطیسی باشد- ادامه خواهم داد؛ تک تک و جزء به جزء. بدیهی است  جزء نگری هایی که در ادامه به کاربسته می شود شاید به زعم برخی بیهوده و خالی از فایده و به زعم برخی دیگر یک مشت تئوری بافی به شمار آید. این واکنش ها از همین حالا قابل پیش بینی است؛ کما این که از همان اولش انتظار می رفت که دعوایی از این دست به راه بیفتد، آن هم به رغم نیت من که مسئله ام بود.  باری؛ مهرداد فلاح با این پیش فرض که " این دامن زدن به یک دعوای ادبی است دیگر." ، هم روی  این دعوا – از طرف من بخوانید مسئله سازی-  تاکید می کند و هم روی دامن زدن به آن . بله، اتفاقا باید هم دامن زد. دست کم، ان گونه که شاید خیلی ها فکرش را می کنند و در کامنت ها هم نشان داده اند،  صحبت از بگو مگوهای رایج اینترنتی نیست. بی هیچ ریاورزی از نوع ایرانی اش باید بگویم من متعهدانه به این مسئله و این دعوا می نگرم. آن را دنبال می کنم و همچون فلاح و در عین حال به شیوه ی خودم به آن دامن می زنم.تصور می کنم در نهایت بتوان هم پرده از بخشی از مناسبات پیرامتنی موجود برگرفت و هم شمای کلی از شعر دهه ی هفتاد – به آن معنای دهه ی هفتادی البته- پیش رو گذاشت.  اما و اما آن شیوه که فلاح به نام دامن زدن به این دعوا در پیش می گیرد، سخت هوچی گرانه است، بماند که بار دیگر استفاده از همچو تعبیری به  ایراد مهملات تازه ای از خیل شیفتگان خواهد انجامید. بگذارید از ان همه به این سوال بپردازم.  عارف رمضانی می پرسد: "آیا انتشار مطبوعات در تیراژهای بالا در ماهیت و محتوا تفاوتی با روش کپی /پست کردن کامنتها دارد؟ " برگذشته از قیاس مع الفارقی که در این استدلال و این طرح سوال به چشم می آید، در پاسخ باید گفت: بله ، دارد. تفاوتش آشکارتر از این حرف هاست که رمضانی خودش را به ندیدنش بزند. پیداست که او تمایل دارد تا این موضوع را به یک افق مدیریتی گره بزند و چنین بنماید که اتفاقا فلاح قواعد بازی را به جا آورده و تنها حرفه ای عمل کرده. اما همان مثال هایی که به میان می اورد نتیجه ای یکسر متفاوت را به دست می دهد. شرکت های توزیع مطبوعات نمی توانند ان را در سر کوچه و گذر به فروش برسانند. آنها با کیوسک های مطبوعات قرارداد می بندند و تیراژ خود را به فروش می رسانند. ضمن این که برای انتشار همین تیراژ بالا از خودشان مایه می گذارند. بله، ممکن است نشریاتی که تازه قدم به این عرصه گذاشته اند آگهی انتشار شان را در نشریات دیگر به چاپ می رسانند و بالای ان مبلغی را می پردازند . نشریات دیگر می کوشند تا کیفیت خود را بنا به سلیقه ی مخاطب خود بالا ببرند تا او را از دست ندهند. آن رجحان محتوا بر شکلی که رمضانی در قالب یک بسته ی مدیریتی تحویلمان می دهد این جاست که خودی نشان می دهد و به بار می نشیند. اتفاقا بلاگ نویسی فلاح نیز از این نظر کم نگذاشته است. او مخاطبان خاص خود را دارد ؛ مخاطبانی که با کارهایش خو گرفته اند و توانسته اند با یکایکشان وارد گفت و گوهای انتقادی شوند. اصلا همین که من با همچو ادبیاتی دارم در این حجم وسیع در بلاگ فلاح رد پا می گذارم، نشان می دهد او اصل کذا را حسابی درونی کرده و از این نظر بدون هیچ تعارفی باید زنده بادش گفت. دیگر واقعا چه نیازی به  این گونه اطلاع رسانی هاست.  خیلی ها بلاگ نویسی فلاح را دنبال می کنند، بدون آن که او خبری داده باشد. از میان همه ی آنها که طی دهه ی هفتاد  سری توی سرها درآوردند تنها فلاح و یکی دو شاعر دیگرند که گنده دماغی نوع این جماعت را کنار گذاشته اند و خیلی راحت در این جا و آن جا برای این شعر و آن مقاله کامنت می گذارند و نظر می دهند. توی یکی دو ساله ی اخیر دست کم بلاگرهای ادبی با این رفتار ضد نخبه گرایانه ی او آشنایند. خیلی ها زبان به طعنش گشوده اند که فلان اختیار از کف داده و اصلا نمی داند در چه جایگاهی نشسته است و چه کارنامه ای در پشت اوست. از خیلی ها همچو ذمی را شنیده ام. من اما تحسینش می کنم که گامی جلوتر نهاده و  پرده را کنار زده و خود را به تلخی آن پرسش سوزان سپرده که " فلاح یعنی همین؟ " با این همه، آن چه کنایه زدن به قاعده ی کپی –پیس را برایم موجه ساخت تنها بلاگ نویسی حرفه ای فلاح نیست. در واقع باید گفت تنها فلاح نیست که در کامنت گذاشتن از این قاعده پیروی می کند. فلاح در لفافه می پیچاند و خیلی ها رک و راست می آیند جلو و سه تا کلمه می نویند: " به روز شد" و می روند. نوشتن در این باره شاید برای مجمع الجزایری که این جا باهاش سروکار دارم چیزی در مایه های نقدهای محمود معتقدی باشد و سطحی به نظر برسد اما این بخش از یادداشت حاضر فلاح به خودی خود لزوم پرداختن به آن را پیش می کشد: "شعر فارسی ( نه شبه شعر ) ناشر ندارد . مجله ندارد . روزنامه ندارد ... عوضش دارد محیط زیستش را با دست من و تو توی همین فضا می سازد ( اگر که همین را هم نگیرند از ما )." اتفاقا عارف رمضانی هم به همین امکان می پردازد: " به زعم من وقتی چهار میلیون وبلاگنویس فعال فارسی زبان داریم باید از این ظرفیت برای زنده نگه داشتن ادبیات رو به موت این مرزو بوم استفاده کنیم ." راستش من با این اندازه خوشبینی به اینترنت کنار نمی آیم و این تن سپاری بی حد و حصر  را در سطحی گسترده تر و در قالب حمله به ایده ی " the new age" در هر پنج قطعه ی " به سوی ضد شعر" شرح و بسط داده ام. البته به عنوان یک گزینه و حتا یک فرصت راهبردی می توانم آن را در نظر  بگیرم اما این را که تنها گزینه و فرصت همین باشد کمی سبک سرانه و از روی طلب آسودگی می دانم. آیا واقعا تنها همین گزینه برای ادامه حیات شعر فارسی باقی مانده است؟ به این سوال بار دیگر و در ادامه شاید برگردیم اما حتا اگر پاسخش مثبت باشد، آن گونه که فلاح و رمضانی روی ان توافق دارند، باید از همین حالا سبک حداقلی زندگی در این فضای مجازی پی ریخته شود. مشخصا جایی مثل کامنت دانی در بلاگ مهرداد فلاح برای این تعبیه نشده که من بیا یم و از فضای رایگان کامنت دانی استفاده کنم و به نفع خودم اطلاع رسانی کنم. در مقابل، کامنت دانی بلاگ من هم برای آن در نظر گرفته نشده که فلانی با اسم مستعار بیاید و دری وری بنویسد. البته بماند که من یکی با دری وری نوشتن دوستان مشکلی ندارم؛ بدون تعارف و رودربایستی خودشان می دانند و خودشان. فضای اینترنت می تواند جای یک جلسه ی خوب و یک کتاب ردیف را برای ما پرکند، به شرط آن که به حداقلی از قواعدش تن بدهیم. این که در ده هات بلاگ مختلف می روی و می بینی کامنتی از مهرداد کپی-پیس شده و تنها به اطلاع رسانی صرف پرداخته، بدون یک کلمه حذف اضافی، معلوم است که مجبوری او را یک بلاگر  خطاب کنی؛ همین و بس.
2-"چرا ؟ راستی چرا باید یکی مثل او ، فلاح یا عبدالرضایی را اپورتونیست بنامد؟"  قبلا درباره اش نوشته ام؛ به ویژه در آن بخش هایی از کامنت هایم که به مسئله ی محفلیت می پرداخت و از بافت هیئتی شعر دهه ی هفتاد می گفت. در واقع، کناره گیری فلاح و عبدالرضایی با این بهانه که به مثابه پیشروان شعر امروز حذف شده اند و درک نمی شوند و همزمان، دخالت آنها با حضور فی نفسه ای که دارند، تنها و تنها کاری است که ازاپورتونیست ها بر می آید. مرتب روی این ترم ترمینولوژیک تاکید می شود اما هیچ وقت از مشخصه ها و نمودهای ان حرفی به میان نمی آید. بارها و بارها از زبان فلاح و عبدالرضایی و بستگان و دوستان و آشنایان به گوش می رسد این پیغام که شعر پیشرو دارد به کارش ادامه می دهد و زنده است و پویاست و از این جور حرف ها. هر که له می نویسد این اجازه را دارد که هر چه دلش خواست بنویسد. اما هر که علیه می نویسد، حتی اگر مستدل بنویسد، به هزار و یک دلیل که همواره مهم ترینشان تئوری زدگی است متهم می شوند.  بی آن که صحبت از یک ارتباط  ارگانیک به میان آید این جور نوشتن مرا یاد سخنرانی خاتمی در سازمان ملل متحد می اندازد؛ آن جایی که پیش نهاد گفت و گوی تمدن ها را می دهد و  حالا نخند، کی بخند! این گونه است که باید یکی مثل من فلاح یا عبدالرضایی را اپورتونیست بنامد؛ چرا که هنوز نمی خواهند با دست های رو بازی کنند. تا آخرش هم نخواهند خواست. این پایه ی اولیه ی زیست شاعرانه ی انهاست: پنهان کاری و تا ابد پنهان کاری.  یادداشت فلاح حکایت از ان دارد که او چندان دل خوشی از وضعیت موجود ندارد؛ وضعیتی که یک شخص (مثلا علی سطوتی)(تعبیری از فلاح) به خود اجازه می دهد چنین به انکارش بربیاید. آن کامنت الحاقی اش هم که با خطاب " ای علی سطوتی" آغاز می شد، سراسر مملو از این نادلخوشی بود؛ به طعن یا به کنایه. اتفاقا من هم با او احساس مشترکی دارم؛ البته نه لزوما در این باره. این گونه است که مایلم مابقی سوال واگویه آمیز فلاح را بگذارم و بچسبم به همین ادات پرسش: چرا ؟ راستی چرا؟ به زعم من امثال فلاح و عبدالرضایی باید به این سوال پاسخ دهند. طی این مدت کامنت های زیادی روی بلاگ فلاح گذاشته شده و او ترجیح داده تنها به کامنت من واکنش نشان بدهد. چه واکنش نشان دادنی: اختیار از کف دادن و هوچی بازی درآوردن. آیا طی همین مدت هیچ کامنتی ارزش آن را نداشته تا دربابش یادداشتی نوشت؟ یعنی تا این اندازه؟ این قدر ؟ اپورتونیست ها.... متحد شوید!
3-"چرا باید نوشته های مرا متصف به " شوونیسم زبانی" کند ؟"  حداقل انتظاری که می شد از مهرداد فلاح داشت در دامن زدن به این دعوای ادبی، این بود که دست کم موضوع را تا به این اندازه شخصی – به معنای بنجل سانتی مانتالش- قلمداد نکند. البته این انتظار در مواقع بسیاری برآورده شده و برآورده شده که همین حالا من هم به صف دامن زدگان پیوسته ام. با این حال، سوال بالا نشان از نهایت نظم فئودالی دارد که فلاح در مرکزش مستقر شده.  چنان اتصاف به شوونیسم زبانی را به پرسش می کشد و واصفش را بازجویی می کند که گویی پای جرم و جنایتی در قبیله در میان است. من همه ی این گاف ها را می گذارم به حساب بلاگ نویسی او؛ این که هنوز نگاه ما به یادداشت نویسی اینترنتی، نگاهی سرسری است و متعاقبا این انتظار وجود دارد که طرف مقابل آن را جدی نگیرد. من اما جدی می گیرم یادداشت های فلاح را تا سرسری گرقتن های او را نشان بدهم. بدیهی است او همچو انتظاری از من نداشته و دست کم فکرش را نمی کرده که به تعبیر خودش چنین به انکار بربیایم. با این همه قرار نبوده من انتظارات کسی را برآورده کنم. راستش فکر کردم حرف نزدن من فرقی با چاپلوسی بقیه ندارد. دست کم از ان روزها که درگیر بیانیه ی شاعران آزاد بودم به این نتیجه رسیدم که نادیده گرفتن پدیده ای در واقع دیدن و تایید آن است. باید موضع می گرفتم و موضعم را چنان می گرفتم که به اندازه ی خودش حفره می انداخت. همین هاست که فضای موجود در شعر فارسی را برمی سازد: در اردیبهشت امسال و طی یک ماه، 3 نشست ادبی برگزار می شود و طی آن ضیا موحد سخنرانی می کند و هوا برمی دارد. یک هفته قبل از ان که منوچهر آتشی بمیرد، می رود از سیمای جمهوری اسلامی تندیس چهره های ماندگار را دریافت می کند. حافظ موسوی و محمد علی سپانلو پا می شوند می روند خانه شاعران ایران یعنی همان جایی که تاپاله هایی مثل سهیل محمودی و ساعد باقری و ... به خود می پذیرد. هوشیار انصاری فر افتخار می دهد و در روزنامه ی شرق غزل های محمد علی بهمنی و عبدالجبار کاکایی را وامی کاود مثلا. سید علی صالحی کارگاه اموزشی شعر برگزار می کند و از هر شاگردش 15 تومن ماهی می گیرد تا به او شعر یاد بدهد. علی دهباشی که ارتجاع ادبی از سر و رویش می بارد می شود سردمدار برگزاری نشست های ادبی این مملکت. مدیا کاشیگر می شود مسئول ترانسفر شاعر. شمس آقاجانی مرتبا می شود داور جشنواره های دولتی. پرهام شهرجردی برمی دارد نقدی را که بگاه احمدی 4-5 سال پیش نوشته و همین جوری هم اغلاط انتقادی آشکاری دارد روی سایت قرار می دهد؛ تنها به این دلیل که در ستایش جامعه نوشته شده است.  باباچاهی از شعر پسانیمایی حرف میزند،محمد آزرم از شعر متفاوط و حالا مهرداد فلاح از شعر پیشرو . هر یک از این ها – از این ترم های به ظاهر ترمینولوژیک- به خودی خود می توانست مسئله ساز باشد. اما حالا امری که مسئله ساز به نظر می رسد، مسئله ساز نبودن آنهاست. آن ها را می توان در کنار ترم های دیگری همچون غزل پست مدرن، شعر آبادان ، شعر حرکت، شعر وحشت و شعر ریاضی و... قرار داد و دید هیچ افق تازه ی انتقادی واقعا ان وسط شکل نمی گیرد. البته این اراده به نامگذاری به خودی خود از اشتیاق به تولید حفره پرده بر می دارد و همان طور که در بخش های قبلی از کنش مانیفست و از ایده ی محفلیت دفاع کردم، این جا هم باید بگویم همچو نامگذاری هایی هر چه قدر که سطحی و از روی دست هم باشند، با این حال فی نفسه حاوی ارزش انتقادی- نه ادبی- اند.  همه ی این مسائل و این نام هایی که در بالا اشاره شد در کنار یکدیگر قرار می گیرند و فضای موجود را برمی سازند. کارهای مهرداد فلاح در همین فضا مستقر می شود. کاری های من هم به همین ترتیب. همه ی شعر هایی که نوشته می شوند به گونه ای تقدیری در این فضا قرار می گیرند. با این همه می توان تا حدی آن را مصادره به مطلوب کرد و دست کم شعاع خواندن را ترسیم کرد. کاری که فلاح در مقام بلاگر انجام می دهد همین تولید فضاست. اتفاقا باید به استقبالش رفت و برای ان چه آن را به گفته ی خودش " وقت و توان کمی هم نمی برد" از او تقدیر کرد. این همان توانشی است که گویی یک بار در اواسط دهه ی چهل در کافه ها  و بار دیگر در زیر زمین خانه ی براهنی در دهه ی هفتاد به کار گرفته شده و سال هاست به دست فراموشی سپرده شده. شبکه ای که حول و حوش بلاگ نویسی فلاح به وجود آمده قطعا ان قدر تواناست که آن خاطره ها را زنده کند. اما در عمل همچو اتفاقی نمی افتد، بنا به همان دلایلی که پیش از این ذکرش رفت.
آن چه تحت عنوان شوونیسم زبانی به آن اشاره داشته ام، همان رویکرد نوشتاری بوده است که فلاح با انتشار " از خودم" دچارش می شود . " دارم دوباره کلاغ می شوم " یعنی همان کتابی که من چشم بسته دوستش می دارم و معتقدم یکی از کتاب های برجسته ی دهه ی هفتاد به شمار می آید، همه ی لوازم تزیینی شعر را کنار می زند. به قول فلاح، سیب را کنار می زند تا سیب را نشانمان بدهد. در واقع، آن توافق عمومی را که حول و حوش امر شاعرانه وجود دارد می گذارد کنار و نمود دیگری از ان را به نمایش می گذارد. با این همه اتفاقی که در " از خودم" می افتد یک سر سمت و سویی متفاوت به خود می گیرد. فلاح که در " دارم دوباره کلاغ می شوم" علیه گفتمان بالغی مسلط عمل کردن بود در " از خودم " زیر بار چنان بلاغتی می رود که نهایتش به بزنامه و کارهای اخیر می رسد. روایتی که خودش از این فرآیند به دست داده هر چند بار ایجابی و در عین حال کنایی دارد اما به خودی خود گویای اتفاقی است که طی این مدت فلاح را دچار خود کرده است: " در از خودم بود که معجزه ی برش خور بودن زبان فارسی را دریافتم. برخی گزاره های این کتاب که قیافه ی یک گزاره ی نرمال را دارند ، خیلی آبزیرکاه تر از این که هستند،هستند. دو – سه تا جمله جوری به هم گره خورده اند در یک جمله که آدم فقط می تواند همزاد کلاسیکش را در سعدی بجوید . در برخی شعر های همین کتاب بود که چشمم رو به دریچه ی تازه تری هم باز شد. ناگهانی حضور کمانه (پرانتز) ها در نقش هایی نامعمول،گزاره ها را چاق و چله تر می کرد  و می شد با نخواندن کلمه یا جمله ی در کمانه ، گزاره ی مادر را به سویی دیگر برد . گاه این جمله های به ظاهر معترضه ، تاکید های طنز آمیزی داشتند و حتا در جاهایی می شد این ها را واژه ها و ادات عاطفی دانست... " ایده های کارکردگرایانه ای را که از پس این در لفافه نویسی خودش را نشان می دهد، با هیچ چسب و سریشمی نمی توان به " دارم دوباره کلاغ می شوم " چسبند. تنها خوانش های حداقلی و فروکاهنده ای یکی مثل ابوالفضل پاشا می تواندهمچو ادعا هایی را با نمای فرمالیستی به کلاغ بچسباند. این موضوع را تا حد زیادی می توان به " پاریس در رنو" تسری داد و دید چگونه در مجموعه های بعدیش در گرداب بلاغت و سخنوری فرو می رود. بماند که در عبدالرضایی ، ایده ی " شهود گرایی " هم به کار بسته می شود تا در نهایت و علی رغم آن آب و تابی که می دهد تا کنش التفاتی خود را به رخ بکشد نرم ها یی از خودش به جا می گذارد که مرتب به بهره برداری می رسد. فلاح در " از خودم " قاعده کاهی فرمالیستی را به کار می گیرد و با حذف هایی که بعد از مدتی به قرینه می شود، دقیقا در موقعیتی قرار می دهد امر شاعرانه را که از پیش تعریف و باز تعریف شده است. پس از ان است که هر چه می گذرد ، امر شاعرانه نزد فلاح از موقعیتی پیش بینی نشده به موقعیتی جوهری نقل مکان کرده است و زبان و- با تاکید خاص فلاح- زبان فارسی اصالتی بالذات یافته است. این است شوونیسم زبانی. پذیرش ترم ارمینولوژیکی همچون شعر پیشرو سخت است برای من و پذیرفتن فلاح به عنوان یکی از نمودهای آن سخت تر، اگر همچنان چیزی مثل معجزه ی برش خور بودن زبان فارسی حیثیت داشته باشد. واقعا معجزه؟ آن هم زبان فارسی؟ با تاکید؟ عریانی " دارم دوباره کلاغ می شوم " کجا و به تعبیر فلاح، همین گزاره های چاق و چله تر که دلش را ربوده اند کجا؟ من که هر روز کلماتم را بر می دارم و از زبان نفرت آمیز فارسی می روم، نمی توانم این اشتیاق را تاب بیاورم. همین است که محکم می زنم و اتفاقا خوب می کنم که می زنم. ( این جا نباید این قدر جوش بیاورم، می دانم اما روی این اصالت بخشی ها واقعا حساسیت دارم ؛ به ویژه اگر بخواهد وجه ملی و میهنی و ارتجاعی تر- ایرانی، فارسی و پرشین- به خود بگیرد واقعا برایم مهوع از آب در می آید)
4- "و دیگر این که چرا یکی همچو سطوتی ، از حربه ای کهنه مدد می گیرد برای ترساندن کسی که از خوشامدنش می گوید؟ با این حساب ، هر کی از شعر فلاح خوش بگوید ،کس می گوید دیگر! بدی که تو می گویی نقل و نبات است و آن یکی حنظل؟!" اساسی ترین مشکلی که می توانم با نمودهای بدنی و گوشتی و استخوانی دهه ی هفتاد داشته باشم، همین است: هر مسئله ای را فارغ از ان که می تواند مسئله ساز باشد و موضوعیت داشته باشد، در  دستگاه اخلاقی بردگان می گنجانند و برده وارانه از آن نتیجه می گیرند. پیش تر باید گفت طی همین دعوای ادبی که فلاح از ان نام می برد و در کامنت هایی که خیل بندگان درگاه گذاشته اند می توان همین رویه ی ارتجاعی را پی گرفت و به چشم دید چگونه آن دعوی که من در پیش کشیده ام داخل پرانتز گذاشته شده و بحث را به همان مسئله ی خصوصی که به باور درست فلاح در هنر موجبیتی ندارد – نه به مسئله ی شخصی که به باور من خصلت بارز کنش هنری به شمار می اید- تقلیل داده اند و فروکاسته اند. از همان ها می توان نرم های رایج این دستگاه اخلاقی را بیرون کشید؛ نرم هایی که گاه از دهه های پیشین به ارث رسیده اند و در این نسل ادبی- گمانم نسل پنجم بود- درونی شده اند. مهم ترینشان همان هوچی گری بر سر تاثیرپذیری از این و ان باید باشد؛ همان دعوی بی مایه ای که تخم لقش را براهنی- علی رغم ارزش ذاتی که برای مولفیتش قائلم-  در " طلا در مس" کاشت و به تاثیر پذیری شاملو از عهدین و تاثیر پذیری رویا از سن ژون پرس پرداخت. اینک این تیر خلاصی شاید، یکی از نخستین تیرهایی باشد که ادبیات انتقادی از نوع دهه ی هفتاد در کمان می گذارد. اتفاقا یک مشت هالو صفت هم که از در مخالفت – یعنی همان دری که بردگان از آن امد و شد می کنند- با علی عبدالرضایی در آمده اند به آن دامن زده اند.  کوتوله هایی مثل مزدک پنجه ای و امثالهم که هر از چندی گویی به چاه نفت تازه ای رسیده اند اوره کا اوره کا گویان فریادبرمی اورند که "اینک چراغ معجزه مردم... علی عبدالرضایی یک سارق بی پدر و مادر ادبی است که در فلان شعر و بهمان مقاله از زید و عمر کش رفته. " در واقع طی این سالیان، تنها سرقت ادبی بود انگار که می توانست زیر پای عبدالرضایی را خالی کند و بنا به همان ادبیاتی که در همین دست عنعنات به چشم می آید، مثلا پنبه ی یارو را بزند؛ موضوعی که به هیچ وجه حیثیت انتقادی ندارد و مثل غر زدن های پیر زن های حشری فقط اعصاب به هم می ریزد. در مقابل، نامبرده و بندگان درگاه شورش را در می آورند و گندش را می زنند. آنها همه را تحت تاثیر او می پندارند و مفیوض چشمه ی زلالش می دانند. نیست در شعرهایی که این روزها نوشته می شود قطعه ای که وامدار بوطیقای عبدالرضایی به شمار نیاید. گویی به کنایه باید گفت پشه های جنوب اسپانیا هم تحت تاثیر پرواز های روحی نامبرده بال و پر می گشایند. البته این تنها کلیشه ای نیست که طرفین این جنگ زرگری – و نه آن دعوای ادبی که فلاح به آن دامن می زند و موافقت من هم خود به خود جلب می شود-  به کار می بندند. دو طرف همیشه دو شیوه ی کاملا متباین و گاه متضاد برای کوبیدن- اصطلاحی که کم کم دارد از حرف های پامنقلی و درگوشی به ادبیات مکتوب انتقادی هم منتقل می شود و در جای خودش چه اما و اگرها که ندارد- یکدیگر بهره می گیرند: یا متهم می کنند به بی سوادی و نفهمی یا از در شهود گرایی ریاورزانه ی خاص پیر و پاتال های نظیر احمدی، سپانلو، حقوقی، آتشی زنده و... بهره می گیرند و علیه تئوری زدگی بر فراز می روند. 10-15 سالی می شود که سراسر مصاحبه های ژورنالیستی و نقد و بررسی های شعر حول و حوش همین مفاهیم چرخیده اند. جالب است که گاه به هر دو طرف چرخیده اند. کامنت هایی که از پس طرح دعوی من در این جا و آن جا گذاشته شد نشان می دهد من به طور خارق العاده ای همزمان می توانم هم بی سواد باشم و هم تئوری بلد. خب، از دستگاه اخلاقی بردگان توقع دیگری نمی توان داشت. کامنت الحاقی فلاح و از پس آن، همین یادداشتی که در این بلاگش گذاشته، رگه های این نوع اخلاق را در خود جای داده، اخلاقی که امر خصوصی را با امر شخصی در می آمیزد. حتا ان جا هم که می خواهد از جو به وجود امده کناره گیری کند و به قولی گفتنی پاک دینی انتقادی خود را به نمایش بگذارد باز هم همان رد پاها و همان رگه ها را می توان پی گرفت: "می توانستم به توصیه ی برخی دیگر از دوستانم ، اصلن جوابی به کسی که در پی انکارم برآمده ، ندهم و به این ترفند، نادیده بگیرمش و حتا کوچکش بشمارم. این نکردم چون علی سطوتی با استعداد و تیز هوش و ادبیاتچی ست به گمانم. و همین سبب می شود که از او برای این چیزی که نوشته ( که نقد نیست ) برنجم." چه نایده گرفتنی؟ چه کوچک شمردنی؟ و بالاتر و مهم تر از این دو ، کدام استعداد و تیزهوشی ؟ ادبیات چی بودنم را درمی یابم و درست به همان دلیل از رنجش فلاح سردرنمی آورم. در بخش دیگری از این پست آورده است: "نکند از این می هراسیم که تازه رونق کهنه می گیرد؟" باری؛ کدام هراس؟ اتفاقا اگر حرفی از هراسیدن در میان باشد و ان گونه که در ادامه می اورد، صحبتی از ترساندن ، هر کسی باید از خودش بهراسد و تنها خودش را بترساند. آن پرسش سوزناک، همان که می پرسد : " فلاح یعنی همین؟ " پیش تر و بیش تر باید خود فلاح را به واهمه بیندازد. باقی که به تماشای اگزیستانس او نشسته اند: یا خودکشی یا عروج.  با این همه باید ترسید. باید ترساند. باید هر سطری که نوشته می شود و -در راستای همان محیط زیستی که فلاح در پیش می نهد- هر کامنتی که گذاشته می شود، با همان پرسش رو به رو شود: " علی سطوتی یعنی همین؟ " این گونه است که مناسبات پیرامتنی فئودال به کناری گذاشته می شود و گفتمان های پامنقلی –تعبیری از رضا شنطیا- به پایان می رسد. دقیقا همان جاست و در گستره ی همان ترسیدن هاست که خاله خشتک بازی ها گور خودشان را گم می کنند و امر خصوصی که بنا به بیان دقیق فلاح در هنر موجبیتی ندارد ، جای خودش را به امر شخصی می دهد که به زعم من پایه ی کنش هنرمندانه است.  در آن صورت است که تقابل اخلاقی  آب نبات و حنطل دیگر موضوعیت نخواهد داشت و رفتارهای سوِژگانی اند که مبنا قرار می گیرند؛ چرا که کاملا روشن است که مشروعیت خود را از دل کدام شبکه بیرون کشیده اند. جز آن، همین پنهان کاری نوع دهه ی هفتادی ادامه خواهد یافت.
5-  "دوستان شاعر ! جیب این ناشران نامدار را با اسکناس های خون آلودتان رنگین نکنید خواهشن! با حضور خود به این جلسات کذایی شعر ، نور و نوا ندهید  لطفن!" از این که بایکوت ناشران دارد شکل گفتمانی به خود می گیرد سخت خوشحالم و مایلم آن را از چارچوب صنفی دربیاورم و در قالب بایکوت تمام رسمیت های پیش بینی شده بگنجانم. با این همه و طی این دعوای ادبی که فلاح از ان حرف می زند ، با نوعی بدبینی به جلسات شعر روبه رو شده ام که البته تا حدی با واقعیت می خواند اما فقط تا حدی. واقعیت آن که بخشی از این بدبینی ساخته پرداخته ی همان هایی است که در قالب کامنت های این چند روز اخیر به آن نیش و کنایه زده اند. ظاهرا در گذار از دهه ی هفتاد با شکل گیری نوعی پرستیژ کناره گیری مواجهیم که آن را پایگان مشروعیت بخش و مقام امن سوژه ها قرار داده است. از جلسات ادبی چه انتظاری می توان داشت؟ باید بپذیریم که حضور در آن ها بخشی از سبک زندگی شاعران است اما در عین حال این که حضورمان را با حقیقت یکی بپنداریم در واقع به بیراهه رفته ایم. بخشی از بدبینی موجود به توقع بیجایی برمی گردد که ما از جلسات شعر داریم. در این باره بیش تر می توان نوشت اما بماند برای بعد.

 
 
سمیرا کریمی
 من هیچ کدام از این دوستان عزیز را ندیده ام و نمیشناسم و برای من همه این جریانات فقط تعداد زیادی کلمه است و نام و کامنت و... اما سر در نمی آورم که این آدم ها چرا انقدر نا آرامند !!!  واقعا مشکل شان چی است؟؟ آیا همه دنیا موظفند که همه چیز را با تعاریف این آدمها نگاه کنند؟ من نمی فهمم چرا بلد نیستید بدون چهار چوب به زیبایی  نگاه کنید؟  به نظر من هر جریان هنری حتی اگر یک مخاطب داشته باشد به هدفش رسیده است.  
من ادیب نیستم ، ولی در تمام هنر ها کسانی هستند که رسالتشان نگه داری از ساختار ها و سنت هاست (از جمله خودم در تخصص خودم) . و کسانی هم باید باشند که ساختار ها را بشکنند. این دو با هم نباید سر جنگ داشته باشند که هنر به هر دوی اینها به یک اندازه محتاج است و هر کدام جای خود را دارند...
 
ری ون جو
بدبختانه که کریتیسیسم ادبی را با ترور ادبیات مداخله جوی همدیگر می بینیم. اما در خلال یک صد سال اخیر هر دوی این موارد گاه به اتحاد هم به ترور شاعر و نه شعر می پردازد و این را حتی با آگاهی از قصد ترور شاملو  همه آگاه هستیم. متاسفانه رخدادهای ادبیاتی در ایران جزء غم انگیزترین رویدادهایی است که به صورت هر از گاه دل انسان شیفته اش را به درد می آورد. ترور فیزیکیِ محمد مختاری و فروهرها و ... نمونه ای از این ترور های ادبی است! (می خاستم به تایپ جملات دیگری بپردازم که این کلمات به پیوست هم غمگنانه مرا وادار به یادآوری حوادث دردناک گذشته کرد. ولی از حذف این سطور خودداری می کنم!)
باید روشن باشد که شعر دیگر امری شخصی نیست و شاعر مالک تام آن نمی باشد. وقتی منتقدی راستین شاعری را نقد میکند و فکر یچیده ی شاعر را (که حتا خود او هم از محصول اندیشه اش "تا این اندازه" که یک منتقد باز گو می کند آگاه نیست) به او این مجال را می دهد که با احساس یک  مسئولیتی مشترک از امیال انسانی و با ارائه طعمی بکر به خلق اثر هنری آینده اش بپردازد. و البته که طعمی بکر نه آن چه که نه در تمایلات آدمی باشد و نه در صورت تمایل, مفید! و این البته با مقوله هنر برای هنر توافقی ندارد.
تدارک یک نقد باید با آگاهی از لایه های فکری و پیشنهادی اثر هنرمند بازگو شود. به این می گویند "نقد اثر" و به هنگام نقد تمام آثار یک هنرمند, در واقع به شناسه های هنری او اشاره می کنیم. پس اشاره به شناسه ها نیازمند شناسایی شاعر از ترکیب چهره یا عادات روزمره او نیست و عبارات نقد میبایست که ترکیب فکری شاعر را در بر داشته باشد. علاقه مندی های هنرمند جز تولیدات هنری اش نمی تواتند مایه انتقاد باشد. من ثانیه هایی پس از خلق یک کار هنری, هنر دوست را ملزم به پیگیری آن اثر میدانم و کشف آن و این میسر نیست مگر ارائه ی آن توسط هنرمند. پس با تصور اینکه منظور من از هنرمند, یک شاعر باشد, قضیه وب لاگ نویسی را کاری هنری نمی دانم و گمان نمی کنم برای وب لاگ نویسی بهایی بیشتر بر شعرِ شاعر باشد. پس با انتقاد آقای سطوتی و دیگرانی که یه جنبه وبلاگ نویسی و نه اثر هنری اش ایراد می گیرند, ارجی نمی نهم.
مورد دیگر هم, همان اثر هنری و خالق آن و اینجا مهرداد فلاح است. آثار اخیر او باید با نگاه مدرن و دانش از علوم روز صورت بگیرد. آن ها آثاری هولوگراف نیستند و با تلفیق فکر هنرمند با تکنولوژی روز پدید می آیند. این تلفیق گاهی با خودنمایی ماشین و گاه  برتری فکر به انجام می رسد و نمونه اش در وب لاگ هواخوری, پست مطلب دوشنبه / 4 تیر /1386 است که با این دو کار اخیر اش در همان وب لاگ تفاوت های آشکاری دارد. دو کار اخیر هر چند از مکتب ایماژیست ها بهره ای دارد -و برای فلاح این کارکرد تکنولوژی و ماشین است- اما اندکی بعد از خیره گی و کنکاش درون اثر فضایی امپرسیونیستی را به تصویر می کشد که از مه آلوده نگاه های بیننده/خاننده مستندی از حوادث روز -حتا همان کوی دانشگاه و البته منظورم دقیقن این مثالها نیست- بازگو می شود.
نکته دیگر اینکه "جهان شاعر" با "شاعر جهانی" تفاوت های عدیده ای دارد. هر کجا هر شاعری کوبیده شود پی به بی ثمری شعرش نمی توان برد. به عکس برای مشهورترین آدم های بی گناه امروزی (!) هم نمی توان وجهه ی هنری قائل بود. همیشه آدم های تاثیر گذار را این گونه برخوردی بوده است و اصلن اگر خبطی هم کرده باشند به دنیای هنرشان چه !؟ اگر الان بدانیم که "دبوسی" به هنگام نواختن روی کلاویه ها به رفتارهایش با فلان بزک کرده می اندیشید قدر هنرش را دستخوش معنی دیگر میکند؟ ...
و اما در باب اینکه چرا برخی به چیزی جز اثر هنری دقت می کنند; من خود تلاش دارم به اثر هنری یک شاعر بیشتر از حواشی و فعالیت هایش در انواع سمینار ها و غیره اش دقت داشته باشم. اما چرا این حواشی گاه از بازتاب هنر شاعر فزونی می یابد هم (مثل آن مصاحبه معروف که به نام  عبدالرضایی بود ...) همین خوراک های منتقدان شخصیت را تامین می کند.
و در باب اینکه چرا کسانی که منتقد هستند بعد از مدتی طوری می نویسند که دیگر نیستند. اگار انتقاد اولشان را از تحریک دیگران به حساب می آورند و نه انقاد که گویی کناه کرده اند. انگار گماشتگانی بوده اند و در پی لو دادن پدرخانده ها هستند. همین باعث می شود که در جدیت آنها شک کرد.
.
.
.
الان که میخاهم روی تنها گزینه این صفحه "ارسال نظر" کلیک کنم, در یک بازخانی می پندارم که چه موضوعاتی که از قلم نیافتاده است. یا چرا گاهی هیجان از خود نشان داده ام.
خوب که که فرصت باقیست ...
 
 
آرمان ایرانی
ینک اینجا را در کامنت عارف رمضانی دیدم و تاکید می کنم بدون دعوت آمده ام تا دوباره نگویید خودت به بلاگ من آمدی!  ... این بار آمده ام تا بگویم هرچند با بیشتر بخش های سخنان کسانی چون علی سطوتی همراهم و شاید به لحاظ سن و سال فراتر از آنان به حضور بیرون ـ بلاگی امثال تو و علیرضایی توجه کرده ام، اما آمده ام تا عمیقا از این رفتار بلاگی شما ستایش کنم. ستایش برای آن که مجالی فراهم کرده اید تا دیگران، دیگرانی که چون شما نگاه نمی کنند، نظرات شان را دربارهء نوشته های شما در همان فضایی مطرح کنند که شما قالب بندی کرده اید و، این یعنی، به رسمیت شناختن نگاه هایی که با نگاه شما ناسازگارند؛ و یعنی، روی آوردن به صمیمانگی در کار آفرینش گری. ... پس بدون پروای این که تو و دوستانت، یعنی آنهایی که از روزنهء همین شبکهء محدود وبلاگی به این گفت و گو می نگرند، چه تصوری خواهید داشت، رفتار کنونی ات را ستایش می کنم و عمیقا آرزومندم که از این تجربه ها، سرفرازانه بیرون بیایی! ... با صدات، آگاهی و بصیرتی که لازمهء سرفرازی است.
 
 
حامد رحمتی
درود بی پایان من به مهرداد فلاح
من نمی دانم چه مصیبتی ست که به جان شعر افتاده اتفاقن در یکی ازنشست های کارنامه بود که مسعود احمدی حرف قشنگی زد و گفت شعر خوب مسیرش راپیدا می کند به نظر من:
مهرداد فلاح از شاعران خوب و تاثیر گذار است که باید به هم نسلان او احترام گذاشت متاسفانه ما هنوز سبک وسیاق گفتمان را در حوزه ادبیات نیاموخته ایم و دوستان از سر غرض ورزی ومشکلات شخصی دست به تخریب شخصیت ها میزنند باید این نسل را که جو را الوده می کنند   برخورد شود
دوستان به خدا امروز در کشورمان نویسنده و شاعر ارزش ندارن حداقل خودمان به یکدیگر احترام بگذاریم و بیاید دست در دست هم و احترام گذاشتن به یپشکسوتان راه را برای نسل بعدی هموار کنیم .
 
 
علی حسن زاده
با خواندن کامنتت یاد خاطره ای افتادم که یکی از داستان نویسان کشورمان آن را برایم تعریف می کرد(البته من نقل به مظمون می گویم)ُاو می گفت:( در زمانی که با مرحوم گلشیری جلسات داستان خوانی داشته اندُ روزی خبر نگار جوانی می آید و می گوید:این گلشیریه کیه؟وکسی از آن جمع به دورغ می گوید منم و اینگونه سرحرف را باز می کند وخبر نگار می گوید از طرف روزنامه ایی آمده است تا با گلشیری مصاحبه کند واین در حالی است که هیچ چیز از گلشیری نمی دانسته است!)این همان اتفاقی است که درمورد شخصی در کامنتت از او نام برده بودی افتاده است.او مگر منتقد است که بخواهد اثری را نقد کند؟بچه های این تیپی می روند چند تا از آثار:بارت و فو کو و لیوتار و بلانشو و... را حفظ می کنند و هر جا هم می نشینند همان ها را تحویل می دهند.وجالب این است که فقط  خودشان خودشان را قبول دارندُیعنی ممکن است خود بارت را هم نفی کنند.در باب همین جلسات که به قول تو دمار ازشعر در می آورند به نام شعر چیزی یادم آمد که شاید گفتنش بد نباشد.من با همین بچه ها در جلسه ی شعری شرکت داشتم و خدا را شاهد می گیرم وقتی کسی شعر می خواند و نوبت به نقدکردن آن می رسید در مورد همه چیز حرف می زدند به جز نقد آن شعر.یعنی هیچ چیزی از مقوله ی نقد نمی دانستند و حرفهاشان بیشتر شبیه نوشابه باز کردن بود برای هم بود جالب این است که باز درهمان حرفها خود بزرگ بینی عجیبی هم موج می زد چطور: این طور که این جملات خیلی شبیه بعضی از جملات آدمهای کله گنده در مورد آدم های گله گنده ی دیگر بود برای نمونه از کوبریک پرسیده بودند نظرت در مورد فیلم سکوت برگمان چیست و او گفته بود:در مورد سکوت برگمان باید سکوت کرد. فکرش را بکن طرف متولد ۱۳۶۴ است رفته است کتاب چاپ کرده است مگر او چه تجربه ایی در زندگی داشته است و یا تا به امروز چند تا کتاب خوانده است.زمانی اصغرعبداللهی به من  می گفت:(هنوز بسیاری از نویسنده ها در این رویا به سر می برند که بدون کتاب خواندن می توانند نویسنده شوند.) فلاح عزیزم می دانم آدم تا بیاید هنر مند شود چه پدری ازش در می آید(البته نمی خواهم با این جمله خودم را هنرمند قلمداد کنم) و همین است که حرفهای بعضی ها که فاصله شان تا بارت و فوکو ...از بلخ تا بخارا ست به آدم زور می آید.خداحافظ مرد شاعر.
عارف رمضانی 

 

من نظراتم را در باره ی کارهای جدید مهرداد بارها در قالب خوانشهایی که روی آنها انجام داده ام ، گفته ام و با اینکه این کارهایش را دوست دارم اما هرگز خودسانسوری نکرده و ضعفهایی را هم که به چشمم می آمد با او در میان گذاشته ام. باز هم دوست دارم به همین روال ادامه بدهم و شاهد روند حرکتی این کارها باشم و روی کارها حرف بزنم ونه در خلا .اما اینجا می خواهم درباره وبلاگ نویسی مهرداد حرف بزنم وباید و نباید آن .درباره ی چرایی و چگونگی آن .یک اصلی در مدیرت مالی در مواجه با رویداد های مالی داریم به نام " رجحان محتوا بر شکل ".از این اصل می خواهم استفاده کنم و به چرایی وبلاگ نویسی مهرداد برسم . آیا انتشار مطبوعات در تیراژهای بالا در ماهیت و محتوا تفاوتی با روش کپی /پست کردن کامنتها دارد ؟آیا نمایش برنامه های تلوزیونی در تیراژ میلیونی تفاوت ماهوی با کامنتگذاری دارد؟تیراژ محصولات هنری مثل فیلم ، آلبومهای موسیقی،عکس و ... چطور ؟ پس « فلاح بلاگر » خواندن مهرداد ، دیگر چه صیغه ای است ؟!!! استفاده از کمترین امکانات باقیمانده و حداقل فضای تنفس وتحرک جرم است ؟ سطوتی چون کارهای مهرداد را «صرفا بلاگ نویسی» می داند پس به خودش می گوید نباید جدی اش گرفت .لابد اگر مهرداد دم ارشادی ها را به انواع لطایف الحیل می دید و خودفروشی وخود سانسوری و ...می کرد و مجوز می گرفت و کارهایش را چاپ می کرد و آخر سر هم با سه چهار تا از هم پالکی هایش در کافه ای می نشست و کاپتن بلک دود می کرد و پز روشنفکری می داد ،آنوقت باید جدی اش می گرفتیم ؟من با ادبیات «کافه»ای مخالفتی ندارم .بلاحره آن هم سبک وسیاقی است برای خودش .اما به زعم من وقتی چهار میلیون وبلاگنویس فعال فارسی زبان داریم باید از این ظرفیت برای زنده نگه داشتن ادبیات رو به موت این مرزو بوم استفاده کنیم .

 

حضور شاعری با کارنامه فلاح در این عرصه و با این وسعت ، علاوه بر این که منحصر به فرد است ، از هوش و زمانسنجی او خبر می دهد .مهرداد مخاطبانش را بین نسلی می جوید که ذهنشا ن بر نوجویی و نوخواهی بسته نشده است .حضورش علاوه بر شور و نشاط و تحرکی که در این فضا ایجاد کرده ، حربه های جزمی و حذفی را خنثی نموده است .این جور استدلال کردن و فحش «بلاگر» ساختن و ترساندن مخاطبان مهرداد با «چاپلوس» خواندشان ، خواسته و ناخواسته در راستای اهداف همان شیوه های جزمی و حذفی رسمی حرکت می کند .جالب اینجاست که سطوتی ‍‍ِ تئوری بلد ِ کافه نشین ، به جای استدلالهای تئوریک ،از گزاره های پوپولیستی و در عین حال روشنفکرمآبانه ای چون « جدی نمی گیرم » ،«اینها شوخی است » ، «سالهاست دیگر نمی خوانم »و ...استفاده می کند .رک بگویم این یک دروغ شاخدار است که می گوید عبدالرضایی را نمی خواند .زندگی خصوصی و عمومی عبدالرضایی ِ نا مرد ، آنقدر «مورد دار » هست که هرچه درباره اش گفته شود برایم باور پذیر است ، الا اینکه بگویند «خوانده نمی شود ».سطوتی خوب می داند عبدالرضایی شیطان تر از آن است که قدیس نماهایی چون من و شیطان نماهایی چون او بتوانیم از وسوسه ی خواندن او بگریزیم .« من عبدالرضایی را سالهاست نمی خوانم » دیگر چه پزی است واقع نمی دانم! این را می گوید و بعد گزاره ی پایانی کامنتش را از «هرمافرودیت هرگز» کپی برداری می کند :« ماندم به کجایش بزنم که آخر چیزیش بماند؟» . چنان هرمافرودیت ها در او درونی شده که چنین گافی می دهد .
هر چند من نوشته های سطوتی را فاقد پشتوانه های تئوریک و ارزش منتقدانه می دانم ، اما آن را از جنبه های ادبی جذاب و خواندنی یافتم و لذت بردم .نشان می دهد بانسبه ، خوب در مکتب لمپنیستهایی چون عبدالرضایی تلمذ کرده است . این روزها هم که سخت مشغول است تا با «جمع خوانی » سر و ته یداله رویایی را جمع کند.چه می کنه این جمع خوانی ؟!!! من الله توفیقات او و اعوان و انصار ش را خواهانم .

در نهایت باید بگویم دوستان ! مهرداد فلاح ، علی سطوتی ، ابوالفضل حسنی ، حسین مکی زاده و ... دمتان گرم !حال کردم با کامنتهایتان .هرچند ممکن است با محتوای آنها موافق نباشم اما همین کانتها شاهدی است بر زنده بودن ادبیات ایران .پس هراس نداشته باشید که لمپنیسم ، هوچی گر، بلاگر ، مطرود،چاپلوس ،پوپولیست و ...خوانده شوید .بنویسید و بنویسید و بنویسید.هر چه دلتان خواست بنویسید .
اما با رضا حال نکردم .با ترسو ها حال نمی کنم .ادبیات خاله بازی نیست که چادر سر کنی بیایی وسط مردها ی هزار زن افکن .خطرناکه رضا !!!